جواب سوالات درس هشتم فارسی هفتم – صفحه 67 . 69 . 77 | معنی شعرهای درس هشت کتاب فارسی هفتم جواب سوالات گام به گام درس 8 فارسی هفتم دبیرستان جواب سوالات خودارزیابی فارس پایه هفتم صفحه به صفحه درس به درس فصل به فصل کتاب و منابع کمک درسی دوره اول متوسطه پاسخ به کتاب های درسی پایه هفتم دبیرستان بصورت رایگان برای کاربران دانشکده ها قرار داده ایم.
جواب تمام سوالات درس 8 زندگی همین لحظههاست با پاسخ حل فصل اول فارسی هفتم جواب لغات و نوشتاری خودارزیابی و فعالیت های فارسی پایه هفتم صفحه به صفحه در سایت daneshkadeha میتوانید مشاهده کنید.
خب در این درس 8 : زندگی همین لحظههاست با پاسخ ما چه صفحاتی قرار است برای شما قرار دهیم؟
- جواب صفحه 67 فارسی هفتم
- جواب صفحه 69 فارسی هفتم
- جواب صفحه 77 فارسی هفتم
تمام جواب سوالات فارسی هفتم درس هشتم صفحه به صفحه را در قسمت زیر برای شما قرار داده است که میتوانید تا انتهای همین مقاله که گام به گام فارسی هفتم درس هشتم با جواب قرار داده شده است را مطالعه کنید.
فارسی هفتم دبیرستان درس 8 : زندگی همین لحظههاست با پاسخ
در قسمت پایین ما تمام جوابات صفحه 67 خودارزیابی ها ، صفحه 69 کارگروهی ، صفحه 69 نوشتن ، صفحه 77 درک و دریافت دوره اول متوسطه دبیرستان را برای شما قرار داده ایم
زندگی مجموعهای از روزها و ماهها و سالهاست؛ روزهایی که به شتاب میگذرند و هرگز باز نمیگردند.
میگویند وقت طلاست ولی بدون تردید وقت از طلا گرانبهاتر است؛ زیرا با صرف وقت میتوان طلا به دست آورد ولی دقایق تلف شده را با طلا نمیتوان خرید.
چه بسیارند آنانی که وقت خود را بیهوده تلف میکنند. گویی قرنهای طولانی در این جهان زندگی خواهند کرد. اگر پولشان گم شود، دلآزرده میشوند و در جستوجوی آن، دنیا را زیر و رو میکنند امّا هرگز از تلف شدن وقت خویش نگران و ناراحت نمیشوند.
عمر حقیقی را، شناسنامهٔ ما تعیین نمیکند. زیستن و زندگی زیبا، تنها همان فرصتهایی است که با رفتارهای زیبا و کارهای بزرگ میگذرد.
میگویند، اسکندر در اثنای سفر به شهری رسید و از گورستان عبور کرد. سنگ مزارها را خواند و به حیرت فرو رفت؛ زیرا مدّت حیات صاحبان قبور که بر روی سنگها حک شده بود، هیچکدام از ده سال تجاوز نمیکرد. یکی از بزرگان شهر را پیش خواند. به او گفت: «شهری به این صفا، با هوای خوب و آب گوارا، چرا زندگی مردمش چنین کوتاه است؟» آن مرد بزرگ پاسخ داد: «ما زندگی را با نظری دیگر مینگریم، زندگی به خوردن و خفتن و راه رفتن نیست. اگر چنین باشد، ما با حیوانات تفاوتی نداریم. زندگی حقیقی آن است که در جستوجوی دانش و یا کار مفید و سازنده بگذرد. با این قرار، هیچکس بیش از پنج و شش و حدّاکثر ده سال زندگی نمیکند؛ زیرا قسمت اعظم عمر به غفلت سپری میشود».
کسی در زندگی موفّق است که اکنون و فرصت حال را دریابد و همیشه فکر کند که بهترین فرصت من امروز است. امروز را به فردا افکندن و به امید آینده نشستن، کار درستی نیست. همچنان که امروز را به یادآوری گذشتههای از دست رفته، گذراندن و افسوس خوردن نیز شایسته نیست. خیّام شاعر بزرگ ایرانی گفته است:
از دی که گذشـت هیچ از او یاد مکن | فردا که نیــــــامـده است فریاد مکن | |
بر نامده و گذشــــته بنــــیاد مکن | حالی خوش بـــاش و عمر بر باد مکن |
به گذشته و اتفاقات آن فکر نکن، از آیندهای که نیامده، هراس نداشته باش. به زمان گذشته و زمانی که هنوز نیامده اعتماد نکن و زندگی خود را روی گذشته و آینده بنا نکن. به فکر استفاده از حال و اکنون باش و بیهوده عمر خود را هدر نده
آیا منظور از خوش بودن در این شعر، خندههای بیهوده و خوشگذرانی و به قول بعضی، الکی خوش بودن است؟ «نه»؛ خوشی واقعی، دلهای دیگران را شاد کردن، گره از کار دیگران گشودن و با دیگران خندیدن است که خدا دوستدار کسانی است که شادیهای خود را با دیگران تقسیم و غم را از دل دیگران منها میکنند.
میگویند: قدر وقت را بدانید و دقایق گرانبها را بیهوده از دست مدهید. مقصود این نیست که دائماً در کوشش و اضطراب باشید و راحت و آرام بر خود حرام کنید. ساعاتی که در مصاحبت دوستان میگذرد یا برای گردش و ورزش و بازیهای تفریحی مصرف میشود، در ردیف اوقات تلف شده نیست.
وقتی زیباییهای آفرینش را میبینیم، وقتی سبزهها، گلها، درختان، آسمان آبی یا پر ستاره را با شگفتی و اعجاب مرور میکنیم و یا بر ساحل دریا، یا رودخانه مینشینیم، وقت خود را تلف نکردهایم. اینها جزء زندگی است مخصوصاً اگر با تأمّل و فکر و عبرت همراه باشد.
زندگی، همین لحظههاست و از دست دادن فرصتها جز غصّه و اندوه چیزی همراه ندارد. این سخن زیبای نهجالبلاغه، یادمان باشد: «فرصتها مثل گذشتن ابرها میگذرند، فرصتهای خوب و عزیز را دریابید».
عبّاس اقبالآشتیانی، با تلخیص
جواب خود ارزیابی صفحه 67 فارسی هفتم
جواب سوالات درس هشتم فارسی هفتم صفحه 67 خودارزیابی ها دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
١- چرا میگویند «وقت از طلا گرانبهاتر است»؟ زیرا با صرف وقت میتوان طلا به دست آورد ولی دقایق تلف شده را با طلا نمیتوان خرید.
۲- منظور از «عمر حقیقی را شناسنامهٔ ما تعیین نمیکند» چیست؟ منظور آن است که به طور مفید و حقیقی چه قدر انسان در جستوجوی دانش یا کار مفید و سازنده بوده، زیرا قسمت اعظم عمر به غفلت سپری میشود.
۳- پیام اصلی درس چیست؟ استفاده درست از زمان و لحظهها به بهترین صورت
دانشهای زبانی و ادبی
نکته
به این جملهها توجّه نمایید و دربارهٔ آنها گفتوگو کنید.
– علی کفشهای جدیدش را پوشید.
– کشاورزان گندم را کاشتند.
– شاگردان خوشحال شدند.
– هوا سرد است.
– مریم معلم مدرسه بود.
چنان که ملاحظه میکنید فعل جملهٔ اوّل و دوم انجام کاری را نشان میدهند (کار پوشیدن و کاشتن)، امّا فعلهای جملههای سوم، چهارم و پنجم وقوع کاری را نشان نمیدهند بلکه تنها برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار میروند. مثلاً در جملهٔ سوم «خوشحالی» به شاگردان و در جمله چهارم «سردی» به هوا نسبت داده شده است.
به فعلهایی مانند «شد»، «است» و «بود» که برای نسبت دادن چیزی به چیزی به کار می روند، فعل «اسنادی» میگویند.
– هنگام نوشتن فعلهای ماضی سوم شخص جمع، مراقب باشیم که آنها را به شکل صحیح نوشتاری بنویسیم، مانند: «خوردند» به جای «خوردن»
– کلماتی مانند عیسی، موسی، مصطفی و … باید به همین شکل نوشته شوند؛ هرچند تلفّظ آنها متفاوت از شکل نوشتاری آنهاست.
جواب کار گروهی صفحه 69 فارسی هفتم
گام به گام درس 8 فارسی هفتم صفحه 69 کارگروهی دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
١- چه کنیم تا از ساعات عمر بهتر استفاده کنیم؟ گفتوگو کنید. با برنامه ریزی بهینه برای کلیه ساعات در جهت هدف مشخص میتوان از ساعات عمر به بهترین نحو سود برد.
۲- برداشت خود را از تصویر زیر در گروه بیان کنید.
باید دانست در زندگی ارزشمندترین چیز، وقت یا همان زمان میباشد. گذشت عمر از کودکی تا سالخوردگی حکایت از این موضوع دارد که هیچ گاه زمان توقف نمیکند و هیچ گاه نمیتوانیم به عقب برگردیم.
جواب نوشتن صفحه 69 فارسی هفتم
جواب سوال درس هشتم فارسی هفتم صفحه 69 نوشتن دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
1- سه جمله از متن درس بنویسید که در آنها فعل «اسنادی» به کار رفته باشد. قلب، مهمان خانه نیست. – دیگر انتخاب کردن بس است. – وقت از طلا گرانبهاتر است. – امروز را به فردا افکندن و به امید آینده نشستن، کار درستی نیست.
2- ده واژه از متن درس بنویسید که ارزش املایی داشته باشند. در اثنای سفر – صاحبان قبور – غفلت – اضطراب – دائماً – تأمل – فکر و عبرت – اندوه – دل آزرده – دقایق تلف شده
3- در هر جمله یک غلط املایی وجود دارد؛ آنها را پیدا کنید و به شکل درست بنویسید.
– اسکندر سنگ مزارها را خواند و به هیرت فرورفت. حیرت
– مدّت حیاط صاحبان قبور از ده سال تجاوز نمیکرد. حیات
– مجتبا در درسهایش بسیار پیشرفت کرده است. مجتبی
روان خوانی
سفر نامهٔ اصفهان
درست یادم هست، شبى که قرار بود روز بعدش بروم اصفهان، از دل شوره و خوشحالى خواب به چشمم نیامد. هى لاى کتاب جغرافىام را باز مىکردم و آنجایى که از اصفهان و آثار تاریخى، رودها، کوهها، جمعیت، آب و هوا، محصولات کشاورزى، کارخانهها، صنایع دستى، مرداب گاوخونى و قالى بافى و قلم زنى روى نقره، نوشته شده بود، قشنگ مىخواندم و از بر مىکردم. عین وقتى که مىخواستم امتحان بدهم، نقشهٔ ایران را زدم به دیوار اتاق. اصفهان را رویش پیدا کردم و با انگشت و نگاهم، از روى راه نقشه، از کرمان حرکت کردم و به رفسنجان و یزد و اردکان رسیدم و گذشتم و اصفهان پیاده شدم. موقع حرکت از روى نقشه و گذشتن از پىچ و خمهاى جاده و سربالایىها یواشکى براى خود گاز مىدادم و با لب و لوچه و زبانم صداى کامیون درمىآوردم که یک هو، بى بى از کوره در رفت و دادش بلند شد:
– «بسه دیگه، بیا بگیر بخواب، صبح هزار جور کار دارى».
و من عین خیالم نبود. همان جور تو حال و هواى اصفهان بودم و از عمارت عالى قاپو و منارجنبان و چهل ستون تعریفها مىکردم و عکسهاى توى کتاب را نشانش مىدادم، تا اینکه از زبان افتادم و دیدم بى بى خوابش برده و دارد هفت پادشاه را خواب مىبیند. من هم نرم نرمک روى کتاب جغرافى خوابم برد.
بى بى وقت نماز صبح، بیدارم کرد. برایم بار و بندیل بست. من هم بیکار ننشستم، ناشتایى خورده و نخورده، پریدم رو چرخ و هرچه قوم و خویش و دوست و همسایه داشتىم، خبر کردم که مىخواهم بروم اصفهان. هرکس هم خانه نبود، برایش روى کاغذ مىنوشتم که : «اینجانب مجید، چون به طور ناگهانى عازم اصفهان مىباشم، از شما و خانوادهٔ محترمتان خداحافظى مىکنم. اگر بدى، خوبى از ما دیدید حلالمان کنید». و از زىِر درِ خانه مىانداختم تو.
تا اللّه اکبر ظهر، یک دَم آرام نگرفتم، در تک و دو بودم و شهر را پر کردم که: «دارم مىروم اصفهان».
از کتاب فروشى دم بازار یک دفترچه صدبرگ کاهى خریدم و با قلم نى، خیلى خوش خط و درشت، روى جلدش نوشتم «سفرنامهٔ اصفهان» و پایینش، ریزتر، نوشتم: «به قلم مجید» و گنبد و گلدستهاى زیرش کشیدم. بعد، بالاى صفحهٔ اوّل نوشتم: «تقدیم به مادربزرگ عزیز و اکبرآقا شوفر که براى رفتن اینجانب به اصفهان زحمت بسیار کشیدند».
بعد از ظهر بى بى از زیر آینه و قرآن ردم کرد. کامیون حاضر بود و من سفرنامه و کتاب جغرافیا را زدم زیر بغلم و رفتم بالا، بغل دست اکبرآقا و شاگردش نشستم. کامیون راه افتاد.
همین که از دروازهٔ شهر بیرون رفتیم، قلمم را از جیبم درآوردم و سفرنامه را باز کردم و نوشتم:
«حدود سه ساعت از کرمان به سوى اصفهان حرکت کردیم. هم اکنون بنده در اتاق جلوى ماشین آقاى اکبرآقا نشستهام. سرتاسر بیابان را نگاه مىکنم که یک دانه علف و یک درخت در آن یافت نمىشود. تا چشم کار مىکند، شن است. از دور کوهها و تپهّها را مشاهده مىکنم که قهوهاى و خاکسترى مىباشند. اکبرآقا آدم خوبى است. ماشین را خوب مىراند. هم اکنون دارد آواز مىخواند. صدایش خوب نیست امّا به دل مىنشىند و بهتر از صداى ماشین و هوهوى باد است. اىن شعر را مرتّب مىخواند و به نظرم شعر دیگرى بلد نیست.
به دریا بنگرم دریا تو بینم | به صحرا بنگرم صحرا تو بینم | |
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت | نشان از قامت رعنا تو بینم |
شاگردش که هم اکنون دارد چرت مىزند، چنین به نظر مىآید که آدم بداخلاقى است.
من از حالا دارم بوى اصفهان را مىشنوم».
تند و تند مىنوشتم. اکبرآقا هى روى دستم کلّه مىکشید که ببیند چه مىنویسم. نتوانست طاقت بیاورد، بالأخره پرسید: «ببینم دایى، چى دارى مىنویسى، نکنه دارى براى بى بىات کاغذ مىنویسى، غصّه نخور، خودت زودتر از کاغذت برمىگردی!».
گفتم: «هرچى مىبینم، مىنویسم، مىخوام وقتى برگشتم کتابش کنم، کتاب را هم تقدیم کردم به شما و بى بى».
پوزخندى زد و گفت: «اى بابا، دلت خوشه، کتاب بنویسى که چى بشه؟ برو دنبال یه تکّه نون، دایی!».
زد تو ذوقم امّا از رو نرفتم. نوشتم و نوشتم تا هوا تاریک شد و چشمهام خطها را ندید. شب توى قهوه خانهاى بیتوته کردیم. زیر نور چراغ دستى قهوهچى سفرنامهام را بازکردم و نوشتم:
«شب به قهوه خانهاى وارد شدیم که بالاى شهر رفسنجان است و…». از اکبرآقا پرسیدم: «کی به اصفهان مىرسیم؟» گفت: «هر وقت خدا خواست».
دو روز و دو شب تو راه بودیم. شب دوم، دَم دَماى سحر به اصفهان رسیدیم. وارد اصفهان که شدیم، دلم بنا کرد به پرپر زدن. مىخواستم راه بیفتم و همان وقت همه جاى اصفهان را ببینم و بگردم و سفرنامهام را تمام کنم امّا، از بخت بد، هوا حسابى تاریک بود و از آن بدتر تعمیرگاهى که قرار بود کامیون ما را تعمیر کند، بیرون شهر بود. از خیابانهاى خلوت رد شدیم. تعمیرگاه بسته بود و ما همان پشت در ایستادیم تا صبح بشود. اکبرآقا و شاگردش گرفتند و تخت خوابیدند امّا مگر من خوابم مىبرد؟ …
آفتاب که درآمد، رفتم سراغ اکبرآقا که تو اتاقک جلوى کامیون خوابیده بود. با ترس و لرز و خجالت بیدارش کردم تا بلند شود و با هم برویم اصفهان را بگردیم. اکبرآقا، همان جور که چشمهایش را مىمالید، با اوقات تلخى گفت: «مگر تو خواب ندارى؟»
گفتم: «آقا، اینجا اصفهانه … چطور آدم مىتونه بخوابه؟ … اینجا پر از چیزهاى دیدنیه، مسجد شیخ لطف اللّه، چهارباغ، چهل ستون و…».
پرید میان حرفم که: «چه غلطى کردیم تو را آوردیم. اگر از جات تکون خوردى نخوردى، ها. مىرى گم مىشى، اون وقت من باید جواب بى بىات رو بدم».
اکبر آقا کامیونش را برد تو تعمیرگاه و با اهالى تعمیرگاه سلام و علیک کرد و بعد، ناشتایى خوردیم.
اکبرآقا لباس کار پوشید و با چند تا کارگر افتاد به جان کامیون و پایین آوردن موتورش. من هم سفرنامه به دست، دور و برشان مىپلکیدم.
اهل کار نبودم. رفتم سر نوشتن سفرنامه. از کارگرى که پىچ، شل مىکرد؛ پرسیدم: «چهارباغ چه جور جاییه؟».
گفت: «چهارباغ جایى است که اسمش چهارباغه.» و پشت بندش هِرهِر بنا کرد به خندیدن و رفت تو نخِ شُل کردن پیچ.
داشتم کلافه مىشدم. سفرنامهام را باز کردم و گوشهٔ تعمیرگاه بغل کامیون قراضه و به درد نخورى نشستم و نوشتم:
«مردم از همه جاى دنیا براى دیدن آثار تاریخى اصفهان به این شهر رو مىآورند و از کاشى کارىهاى زیباى آن لذّت فراوان مىبرند. آب و هواى اصفهان بد نیست. دم صبح هوا سرد مىشود امّا همین که خورشید بالا مىآید، هوا گرم مىگردد. در اصفهان تعمیرگاههاى فراوانى است که من خود یکى از آنها را دیدهام».
داشتم مىنوشتم که کارگرى آچار به دست از جلویم رد شد. پرسیدم: «آقا، چهل ستون چه جور جاییه؟».
گفت: «چهل ستون، بیست تا ستون بیشتر نداره، حالا چرا بهش مىگن چهل ستون، خدا عالمه» و راهش را کشید و رفت.
ظهر شد. صداى اذان مىآمد. کار اکبرآقا تمامى نداشت. حوصلهام سر رفته بود. هرچه گوشه و کنار تعمیرگاه دیده بودم، توى سفرنامهام نوشتم. حدود دو ساعت از ظهر رفته، فرستادند از قهوه خانهٔ بغل تعمیرگاه یىزى آوردند. ناهار که خوردیم، توى سفرنامهام نوشتم:
«دیزىهاى اصفهان خوشمزه است. گوشت فراوان دارد و چون در این شهر غلّات، فراوان است، نخود و لپه و سیب زمینى زیادى در آن مىریزند. یک دانه سیب زمینى پخته برداشتم و گذاشتم توى جیبم که عصر پوست بکنم و نمک بزنم و بخورم. سیب زمىنى بسیار درشتى است و این نشان مىدهد که محصولات کشاورزى در اصفهان، رونق بسیار دارد».
بعدازظهر، یک دفعه به فکرم رسید که بروم روى کامیون و از آنجا شهر را تماشا کنم. فکر خوبى بود. سفرنامه و کتاب جغرافىام را برداشتم و آهسته رفتم روى کامیون اکبرآقا. تو باربند اتاقک جلوى کامیون نشستم و شهر را نگاه کردم و بنا کردم به نوشتن:
«من در بالاى کامیون نشستهام. آفتاب داغ تابستان به پس گردنم مىتابد و سخت مىسوزاند. اصفهان درختان عظیمى دارد که جلوى منارهها و گنبدهاى خوش نقش و نگار را مىگیرند. اکنون از میان درختان مىشود چند تا گلدسته و یک گنبد دید. گنبد، فیروزهاى است. یک کلاغ بزرگ و سیاه، نوک درختى نشسته بود و تاب مىخورد. هیکل کلاغ جلوى گنبد را گرفته است. اگر کلاغ بپرد، گنبد را بهتر مىتوان دید. نمىدانم کلهّٔ این گنبد را که مىبىنم، گنبد کدام مسجد است. عمارت عالى قاپو را نمىبینم. از اینجا سى وسه پل را نمىتوان دید. آهان، کلاغ پرید. حالا گنبد را بهتر مىبینم».
صداى خندهٔ اکبرآقا و چند تا از کارگرها، از پایین آمد. قاه قاه مىخندیدند. اکبرآقا صدایش را بلند کرد:
– «مجید خان، به نظرم مُخت عیب کرده. آخه دایى جون، هیچ کى تو این گرما میره اون بالا که کتاب بنویسه؟! بیا پایین دایى جون، آفتاب مىخوره به مُخت کار دستمون مىدى».
چارهاى نبود، سفرنامه را نیمه تمام گذاشتم و آمدم پایین و کتاب جغرافیا را باز کردم و از رویش توى سفرنامهام نوشتم. جورى نوشتم که انگار خودم آن چیزها را دیدهام.
تا غروب همین جور علّاف بودم و نگاهم به دست اکبرآقا بود که کارش کى تمام مىشود. بالأخره کارش تمام شد. دست و صورتش را شست و لباسهایش را عوض کرد وگفت: «برىم مجید، تموم شد».
خوشحال شدم. گفتم: «کجا بریم؟ … اوّل بریم پل خواجو، بعد چهارباغ، بعد…» خندید و سرفه کرد و گفت: «ان شاءاللّه دفعهٔ دیگه. خودت که دیدى عیالم مریضه، نمىتونم اینجا بمونم. دفعهٔ دیگه که اومدىم اصفهان، همه جا رو با هم مىگردیم، تو هم تو کتابت همه چیز رو مىنویسى».
انگار یک سطل آب سرد ریختند سرم. جا خوردم و لب و لوچهام رفت توهم. اکبرآقا رفت پشت کامیون نشست و من هم، ناچار، رفتم بغل دستش نشستم. از میان خیابانهاى اصفهان و از سى وسه پل رد شدیم و من مىخواستم با چشمهام، در و دیوار شهر، سى وسه پل و دکانها و درختها و هرچه را که مىدیدم، بخورم. فرصت نوشتن نبود. جلوى دکان گزفروشى ایستادیم. هر کدام دوتا جعبهٔ گز خریدیم و باز راه افتادیم. شب تا صبح رفتیم. روز بعد توى صفحهٔ آخر سفرنامهام نوشتم:
«عیب آثار تاریخى اصفهان این است که آنها را روى زمین ساختهاند و درختان بزرگ و سر به فلک کشیده و ساختمانهاى چند طبقه نمىگذارند آنها را از بالاى کامیون دید. اگر چهارباغ و سى وسه پل را روى ستونهاى بلندى مىساختند، انسان بهتر مىتوانست آنها را ببیند. کسى که مىخواهد به اصفهان بیاید، شایسته است یک دوربین قوى و بسیار بزرگ همراه بیاورد تا از دور بتواند کاشىهاى زیباى آثار تاریخى را ببیند. اگر کلاه پهن یا چتر با خود داشته باشد، آفتاب، پس گردن و کلهّٔ او را نمىسوزاند. دیگر آنکه بهتر است تعمیرگاههاى اصفهان را نزدیک آثار تاریخى بنا کنند تا اگر کسى در تعمیرگاه باشد، بتواند آنجا را خوب مشاهده نماید. دیگر آنکه، مردم اصفهان نگذارند درختان شهر تاریخیشان آن همه بلند شوند که جلوى آثار تاریخى را بگیرند و مانع دید جهان گردان شوند و از همه مهمتر اینکه به کارگرها و مسئولان تعمیرگاههاى اصفهان گوشزد نمایند که حتماً از آثار تاریخى آن شهر زیبا دیدن کنند تا بتوانند جواب جهان گردان را بدهند و…».
به خانه که رسیدم گز و چاى گذاشتم جلوم و جماعتى را دور خودم جمع کردم و افتادم به تعریف از اصفهان. سفرنامهام را هم یواشکى براى بى بى خواندم و کلّى کیف کرد.
بعدها، تو مدرسه، سر کلاس، از رفتن به اصفهان و دیدن آثار تاریخى و کوچه و پس کوچهها و گوشه و کنار شهر تعریفها کردم. تا اینکه بچّهها اسمم را گذاشتند «مجید اصفهانى» و هر وقت معلّم جغرافیمان مىگفت: «بچّهها کى اصفهان رفته؟» مىگفتم: «من» و بچّهها هم تصدىق مىکردند.
خیلى تلاش کردم تا سفرنامهام را چاپ کنم امّا هیچ چاپخانهاى زیربار نرفت. هنوز هم آن سفرنامه را دارم.
قصّههاى مجید، هوشنگ مرادى کرمانى
جواب درک و دریافت صفحه 77 فارسی هفتم
گام به گام درس هشتم فارسی هفتم صفحه 77 درک و دریافت دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
١- انگیزهٔ مجید از نوشتن سفرنامه چه بود؟ قصد داشت سفر نامهاش را به کتاب تبدیل کند.
٢- چه درسها و عبرتهایی از سفر میتوان گرفت؟ با آداب و رسوم گوناگون آشنا شده و از زندگی آنان تجربه کسب کرد و پخته شد.
معنی درس هشتم فارسی هفتم
معنی واژه های درس هشتم
تردید: شک
دقایق:جمع دقیقه, لحظه ها
دل آِزرده :ناراحت
اثنا :میانه ها
حیرت :سر گشتگی / شگفت زده شدن
حک کردن : تراشیدن
صاحبان قبور : کسانی که مرده اند و در گور دفن شده اند.
نظر : نگاه /دید گاه
خفتن : خوابیدن
اعظم :بزرگ/ بزرگتر
غفلت : بی خبری
دی : دیروز
نامده : نیامده
الکی:غیر جدی /دروغی
اضطراب :نگرانی /پریشان حالی
گره از کار دیگران گشودن:کنایه از بر طرف کردن مشکل
مصاحبت :هم نشینی /گفت و گو
اعجاب: شگفتی و تعجب
تامل :اندیشیدن / فکر کردن
عبرت : پند / اندرز
معنی کلمات سفرنامه اصفهان
معنی واژه ها
قلم زنی :کندن نقش بر روی فلزات
عین: مثل /مانند
از کوره در رفتن : کنایه از خشمگین شدن
طاقت: تاب و توان
عمارت :ساختمان /بنا
پلکیدن : آهسته و آرام حرکت کردن
هر هر خندیدن : پیوسته و بیهوده خندیدن
تو نخ چیزی رفتن : مشغول و متمرکز در کاری شدن
کلافه شدن : سخت ناراحت شدن
قراضه : خراب / کهنه و فرسوده
حوصله : صبر /تاب و تحمل
از زبان افتادن : کنایه از خسته شدن از پر حرفی /به کنایه نتوانستم حر ف بزنم
توذوق کسی زدن:مایوس و ناامید کردن کسی
بار و بندیل : اسباب و اساس
ناشتایی : صبحانه عازم :قصد کننده
تک ودو : تلاش و تکاپو
شوفر:راننده ی اتو مبیل در زبان فرانسه
پوز خند:خنده ای به قصد تمسخر
بیتوته :شب در جایی ماندن
پر پر زدن دل :کنایه از نهایت اضطراب و بی تابی
او قات تلخی : تند خویی
دیزی : دیگ آبگوشت
رونق : رواج
مناره :ستونی بلند در مسجد که در آن اذان میگویند
آهان : بلی/ آری کار دست کسی دادن : برای کسی مشکل درست کردن
علاف: بی کار و سر در گم
عازم : رهسپار
گوشزد نمودن : یاد آوری کردن / تذکر دادن
زیربار رفتن : کنایه ازپذیرفتن مسئولیت
لب و لو چه تو هم رفتن :کنایه از اخم کردن / غمگین شدن
یک سطل آب سر کسی ریختن :کنایه از کسی را ما یوس و نا امید کردن