جواب سوالات درس چهاردهم فارسی هفتم – صفحه 124 . 125 . 131 | معنی شعرهای درس چهارده کتاب فارسی هفتم جواب سوالات گام به گام درس 14 فارسی هفتم دبیرستان جواب سوالات خودارزیابی فارس پایه هفت صفحه به صفحه درس به درس فصل به فصل کتاب و منابع کمک درسی دوره اول متوسطه پاسخ به کتاب های درسی پایه هفت دبیرستان بصورت رایگان برای کاربران دانشکده ها قرار داده ایم.
جواب تمام سوالات درس 14 امام خمینی (ره) با پاسخ حل فصل 5 فارسی هفتم جواب لغات و نوشتاری خودارزیابی و فعالیت های فارسی پایه هفتم صفحه به صفحه در سایت daneshkadeha میتوانید مشاهده کنید.
خب در این درس 14 : امام خمینی (ره) فارسی هفتم با پاسخ ما چه صفحاتی قرار است برای شما قرار دهیم؟
- جواب صفحه 124 فارسی هفتم
- جواب صفحه 125 فارسی هفتم
- جواب صفحه 131 فارسی هفتم
تمام جواب سوالات فارسی هفتم درس چهاردهم صفحه به صفحه را در قسمت زیر برای شما قرار داده است که میتوانید تا انتهای همین مقاله که گام به گام فارسی هفتم درس چهاردهم با جواب قرار داده شده است را مطالعه کنید.
فارسی هفتم دبیرستان درس 14 : امام خمینی (ره) با پاسخ
در قسمت پایین ما تمام جوابات صفحه 124 خودارزیابی ها ، صفحه 125 کارگروهی ، صفحه 125 نوشتن دوره اول متوسطه هفتم دبیرستان را برای شما قرار داده ایم.
روزی که به دنیا آمد (مهر ماه 1281 خورشیدی)، هیچکس فکر نمیکرد که سالهای بعد، مسیر تاریخ ایران و اسلام را عوض خواهد کرد و میلیونها انسان آزادیخواه و مظلوم جهان، نامش را یک صدا فریاد خواهند کشید.
آن روز، مثل همهٔ روزهای دیگر بود؛ تنها تفاوتش این بود که صدها سال پیش از آن در چنان روزی بزرگترین بانوی عالم، حضرت فاطمهٔ زهرا، سلام الله علیها، متولّد شده بود.
چند ماه از تولّد روح الله، نگذشته بود که صدای شلّیک گلولهای در کوهستانهای میان خمین و اراک پیچید. به دنبال آن، سواری سرفراز از پشت اسب بر خاک افتاد. آن سوار پدرش، مصطفی بود که به دست مزدوران خان، ناجوانمردانه، هدف گلوگه قرار گرفت و از پا درآمد. روحالله بی آنکه خود بداند، در چند ماهگی، فرزند شهیدی دلاور شد. بدین گونه بود که این کودک بدون داشتن هیچ خاطرهای از پدر، بزرگ شد. وقتی به سنّ تحصیل رسید، او را در شهر خمین به مکتبخانه فرستادند. در هفت سالگی توانست قرآن را ختم کند. وی تا نوزده سالگی در خمین درس خواند و برای ادامهٔ تحصیل، حوزهٔ علمیّهٔ اسلامی را در قم تأسیس کرد. این عالم بزرگ، آیتالله عبدالکریم حائری (ره) بود.
امام از دورهٔ نوجوانی و جوانی سعی میکرد در همهٔ زمینهها رشد و پیشرفت کند. مهربانی، سادگی، فروتنی، خوشبیانی، نظم و دقّت و سیمای جذّاب از ویژگیهای درخشان ایشان بود. در همان دوران جوانی، صاحب خصوصیّات اخلاقی و اعتقادی خاصّی شد که سالها بعد، تأثیر بسیار زیادی بر دیگران گذاشت و دنیای اسلام را دگرگون کرد.
پس از درگذشت آیتالله العظمی بروجردی (ره)، در سال 1340، بسیاری از علما و روحانیون، ایشان را به مرجعیت انتخاب کردند.
امام خمینی، در سال 1341، مبارزهٔ آشکار و سخت خود را با شاه و بیگانگان آغاز کرد و مردم ایران که فریاد او را حرف دل خود میدانستند، با طرفداری و اطاعت از وی، مخالفت خود را با حکومت پهلوی نشان دادند. حکومت شاه در پانزدهم خرداد 1342، آیتالله خمینی، رهبر نهضت اسلامی ایران را دستگیر و زندانی کرد. مردم به نشانهٔ اعتراض و حمایت از امام خمینی (ره) در بسیاری از شهرهای ایران، تظاهرات کردند و شمار فراوانی از آنها به دست مأموران شاه به شهادت رسیدند. سرانجام حکومت پهلوی امام خمینی (ره) را از زندان آزاد کرد و در سیزدهم آبان 1342 نخست به کشور ترکیه و سپس به شهر نجف عراق، تبعید نمود. در سال 1356 فرزند بزرگوار امام خمینی (ره)، حاجآقا مصطفی، در نجف به طرز مرموزی به شهادت رسید.
امام خمینی تا سال ۱۳۵۷ علاوه بر تدریس در حوزهٔ علمیهٔ نجف و تألیف کتاب، پرچم مبارزه با ظلم و ستم شاه و کشورهای استعمارگر، به ویژه آمریکا را برافراشته نگاه داشت. حکومت عراق به درخواست شاه، اقدامات امام خمینی را در آن کشور ممنوع کرد. امام خمینی نیز ناگزیر به پاریس رفت و از آنجا رهبری نهضت مردم ایران را که در آن زمان به یک انقلاب بزرگ تبدیل شده بود، بر عهده گرفت.
نیمههای پاییز سال ۱۳۵۷ بود. بر خلاف همهٔ پاییزها که کلاس درس مدارس و دانشگاهها فعّال بودند، در آن پاییز دانشآموزان و دانشجویان به فرمان امام اعتصاب کرده بودند و به مدرسهها و دانشگاهها نمیرفتند. دیگر نه میز و نیمکتی در کار بود و نه معلّمی. همه به فرمان امام در کوچهها و خیابانها تظاهرات میکردند و درس انقلاب را به بانگ بلند به گوش جهانیان میرساندند. آن روزها ملّت، یک آموزگار، یک معلّم و یک استاد داشت و او کسی جز امام خمینی (ره) نبود. سرانجام پس از آنکه هزاران زن و مرد مسلمان و انقلابی به شهادت رسیدند، انقلاب اسلامی ایران به پیروزی نزدیک شد. شاه در دی ماه همان سال از ایران گریخت و امام خمینی روز ۱۲ بهمن پس از ۱۵ سال دوری از وطن، با استقبال با شکوه مردم به میهن بازگشت. ده روز بعد در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، مردم ایران، انقلاب اسلامی خود را به رهبری امام خمینی به پیروزی رساندند. نظام شاهنشاهی واژگون و جمهوری اسلامی ایران، پایه گذاری شد.
امام خمینی پس از پیروزی انقلاب بیش از ده سال، رهبری کشور را بر عهده داشت. در زمان رهبری، خصوصیات دوران جوانی و میانسالی خویش را حفظ کرد و همچنان افتاده و فروتن بود. هیچگاه قدرت، او را از یاد خدا و محبّت به مردم، غافل نساخت. مردم نیز او را از جان و دل دوست میداشتند. او محبوب همهٔ مسلمانان جهان و مایهٔ افتخار مردم ایران بود.
امام خمینی در این دوران در خانهای ساده زندگی میکرد. سرانجام شب چهاردهم خرداد ۱۳۶۸ فرا رسید؛ شبی غمبار و تلخ، شبی که محبوبترین شخصیت جهان اسلام به خدا پیوست. امام رفت امّا راه او به یادگار ماند.
اکنون جمهوری اسلامی ایران که میراث گرانبهای اوست، به دست همهٔ مردم ایران به ویژه نوجوانان و جوانان سپرده شده تا از آن مانند جان خویش نگهبانی کنند.
کتاب «امام خمینی (ره)» ، نوشتهٔ امیرحسین فردی، با تلخیص
جواب خود ارزیابی صفحه 124 فارسی هفتم
گام به گام درس 14 فارسی هفتم صفحه 124 خودارزیابی ها دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
١- چند ویژگی اخلاقی حضرت امام خمینی (ره) را در دورهٔ نوجوانی و جوانی بیان کنید. مهربانی، سادگی، فروتنی، خوش بیانی، نظم و دقت و سیمای جذاب
۲- چرا در دورهٔ انقلاب، همهٔ ایران یک معلّم داشت؟ زیرا در آن پاییز، دانش آموزان و دانشجویان به فرمان امام اعتصاب کرده بودند و به مدرسهها و دانشگاهها نمیرفتند. دیگر نه میز و نیمکتی در کار بود و نه معلمی که مثل همیشه بیاید و درس بدهد همه به فرمان امام در کوچهها و خیابانها تظاهرات میکردند و درس انقلاب را به بانگ بلند به گوش جهانیان میرساندند.
۳- به نظر شما راز محبوبیت بنیان گذار جمهوری اسلامی چیست؟ فروتنی، مردمی بودن و اسلامی بودن
دانشهای زبانی و ادبی فارسی هفتم درس چهارده
نکته
به این جملهها توجه نمایید و دربارهٔ آنها گفتوگو کنید.
– من دیروز نامه را نوشتم.
– تو دیروز نامه را نوشتی.
– او دیروز نامه را نوشت.
– ما دیروز نامه را نوشتیم.
– شما دیروز نامه را نوشتید.
– آنها دیروز نامه را نوشتند.
چنان که میبینید زمان فعلهای جملات بالا، گذشته یا ماضی است. هر فعل صورتهای مختلفی دارد که از روی آن شخص و شمار و زمان فعل را میتوان دریافت.
شش ساخت زمان گذشته | |
مفرد | جمع |
نوشتم | نوشتیم |
نوشتی | نوشتید |
نوشت | نوشتند |
اگر با دقت به شش ساخت زمان گذشته نگاه کنید، متوجّه میشوید در همهٔ آنها جزِء «نوشت» ثابت است؛ به این جزء، «بُن فعل» زمان گذشته میگویند.
جزئی که به بن فعل اضافه شده است و در شش ساخت متفاوت است، شخص و شمار فعل را نشان میدهد. به این جزء «شناسه» میگویند.
یادآوری: به کلمههایی مانند: نشستن، رفتن، دیدن، خوردن و … «مصدر» میگویند. چنانچه حرف «ن» را از آخر این کلمهها حذف کنیم، بن ماضی به دست میآید.
– درس املا، فرصتی است برای ارزشیابی مهارتهای «گوش دادن» و «نوشتن».
– معلّم میتواند در املای کلاسی، تصحیح املا را به دانش آموزان واگذار نماید و آنها را هدایت و نظارت کند. این عمل، به یادگیری، عمق بیشتری میبخشد.
جواب کار گروهی صفحه 125 فارسی هفتم
جواب سوالات درس چهاردهم فارسی هفتم صفحه 125 کارگروهی دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
١- امام خمینی (ره) شاگرد و پیرو راه پیامبر (ص) بود. چه خصوصیاتی از پیامبر در اخلاق و رفتار او دیده میشد؟ مهربانی، سادگی، فروتنی، خوش بیانی، نظم و دقت و مخالفت با ظالمان
۲- خاطراتی از مبارزات امام خمینی (ره) و دوران انقلاب را در کلاس بازگو کنید.
جواب نوشتن صفحه 125 فارسی هفتم
درس 14 فارسی هفتم صفحه 125 نوشتن دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
1- برای هریک از واژههای زیر، دو هم خانواده بنویسید.
مظلوم: ظالم، ظلم جذاب: جاذبه، مجذوب، جذب قدرت: قادر، مقدور محبوب: حبیب، محبت، حب
2- با حرفهای درهم ریختهٔ زیر، حداقل چهار کلمه بنویسید. (ت، ی، د، ب، ع، ا) عبادت، عابد، تبعید، تداعی، ابداع، بعید
3- بن ماضی فعلهای زیر را بنویسید.
رسیدند = رسید گرفتی = گرفت گریختید = گریخت گذشتیم = گذشت
روان خوانی درس 14 فارسی هفتم
مرخصی
به تمام افراد گرُدانمان، از جمله خودم، پانزده روز مرخصی داده بودند. وقتی آمدم خانه، دیدم اگر به آقایم و مخصوصاً ننهام بگویم که مرخصی آمدهام و باید بعد از پانزده روز برگردم جبهه، دیگر مرا ول نخواهند کرد. چه بسا مرخصی را به کامم تلخ کنند و آخر سر هم، ننهام نگذارد برگردم. برای همین، هر: وقت سؤال میکردند: «باز هم به جبهه میروی یا نه؟ یا تسویه گرفتهای؟…» در جواب یا میخندیدم یا حرف را عوض میکردم و میگفتم: «چرا امسال درختمان میوه کم داده است؟» و یا «اتاق چقدر پشه دارد!» یا «خوردنی داری ننه؟» و از جواب دادن طفره میرفتم. ولی آخر تا کی؟ بالأخره باید می فهمیدند.
پانزده روز مرخصیام مثل باد گذشت. دیگر زمان رفتن بود. آن روز صبح باید ساعت نه جلوی در پادگان بودیم تا از همان جا به جبهه اعزام شویم. خوب به یاد دارم، وقتی از خواب بلند شدم، عزا گرفته بودم که چطور به ننهام بگویم که باید به جبهه برگردم. الحمد للّّه آقایم صبح زود، مثل هر روز، رفته بود دکان. دست و صورتم را شستم؛ نان و چایی را خوردم و منتظر موقعیت مناسب شدم.
سر یک فرصت خوب که ننهام رفت سبزی بخرد، ساکم را برداشتم و مشغول جمع کردن لباسهایم شدم. هول بودم. داشتم تند تند لباسها و کتابهایم را توی ساک میگذاشتم که ننهام پاورچین پاورچین بالای سرم حاضر شد و گفت: کجا؟
جا خوردم.
گفتم: برای مدّت کوتاهی میخواهم بروم این بغل مغلها …
ننهام که از دست من کلکهای زیاد و جورواجوری خورده بود، با سوءظن نگاهم کرد و گفت:
برای یک مدّت کم؟!
گفتم: آره!
– پس حق نداری بیشتر از یک شلوار و یک پیراهن ببری.
– برای چی؟
– مگر میخواهی هر دقیقه لباس عوض کنی و پز بدهی؟ راست بگو بچّه، کجا میخواهی بروی؟ روی کف اتاق، یک عالمه شلوار، جوراب، کت و … ولو شده بود. همین جور که لباسهایم را سوا میکردم و تند تند توی ساک میگذاشتم، گفتم: میدانی، راستش…
کمی مِن و مِن کردم، دیدم هوا پس است و جای ماندن نیست. دستهٔ ساک را سفت توی مشتم گرفتم، یک مرتبه مثل فنر از جا پریدم و دویدم طرف در حیاط تا به کوچه فرار کنم. امّا ننهام دستم را خواند و زودتر دوید طرف درِ حیاط و کلون را انداخت و پشت به در، مثل شیر ژیان ایستاد. دهانم از تعجّب بازمانده بود. خودمانیم، ننهام یک پارچه چریک بود و ما خبر نداشتیم، ها! ننه به حرف آمد و گفت:
– این بغل مَغلها میخواستی بروی، آره؟ تو گفتی و من باور کردم! سه ماه جبهه بودی، بس است! به اندازهٔ خودت ثواب بردهای! دیگر نوبت آنهایی است که بچّههایشان را لای پنبه خواباندهاند…
به ساعت نگاه کردم. نزدیک هشت بود. گفتم: ننه جان! تو را خدا ولم کن، بگذار مثل بچّهٔ آدم خداحافظی کنم و بروم. ننهام از توی آستینش کلیدی بیرون آورد و در حیاط را قفل کرد و گفت: نمیگذارم!
– ننه ! در را قفل نکن! خوب است خدا سر پل صراط، یقهات را بچسبد و در بهشت را به رویت قفل کند و بگوید: نمیگذارم بروی، آره، خوب است؟
ننهام که گوشش از این حرفها پر بود، گفت: اگر او خداست که قربان کرمش بروم این کار را نمیکند. به تو هم مربوط نیست که توی کارش دخالت کنی.
هی صحبت کردم و گفتم: ننه، ساعت را ببین! دیر شد! … فلان است … بهمان است … .
دیدم گوشش به این حرفها بدهکار نیست.
همین طور که با صحبتهایم سرش را گرم میکردم، بندهای پوتینم را هم بستم و آنها را انداختم گردنم و در یک لحظه از جا پریدم. ساکم را از سر دیوار پرت کردم توی کوچه، و مثل گربه، درخت خانهمان را گرفتم و رفتم بالا. از آنجا خودم را به لبهٔ دیوار رساندم. روی چینهٔ دیوار ایستادم و توی کوچه را نگاه کردم. دیدم یکی از همسایه هایمان، سرش را گرفته است و دارد ناله میکند. کلهّاش را بلند کرد، ساک را نشانم داد و گفت: خدا گردنت را بشکند! این ساک مال تو بود، زدی توی سرم؟
گفتم: میبخشید. از دستم در رفت.
و حسابی عذرخواهی کردم. ننهام از توی حیاط، هی داد و بیداد و ناله و نفرین میکرد.
روی لبهٔ دیوار نشستم و همین طور که پوتین هایم را میپوشیدم، گفتم: ننه جان! حالا که دارم میروم، حلالم کن.
تا این حرف را زدم، عصبانی شد، و گفت: بیا پایین! به خدا شیرم را حرامت میکنم!
بعد آرام شد و با مهربانی گفت: آخر فکر من بدبخت را هم بکن، بیا پایین، آفرین! …
گفتم: بچّه گول میزنی ننه؟ ببین من رفتم، از سرم بگذر. اگر بدی، خوبی دیدی، حلال کن. زندگی است دیگر، یک وقت دیدی یک تیر آمد و جایی برای نشستن، غیر از سر و کلّهٔ من پیدا نکرد.
ننهام جوش آورد. جارو را توی هوا تکان داد و با فریاد گفت: تو که هنوز پانزده سالت نشده؛ دهانت بوی شیر میدهد.
– ننه، ارواح رفتگانت داد نزن! بد است! مردم میگویند چه خبر شده است! … تا یادم نرفته، بگویم که از جانب من، آقا و بقیّهٔ فامیل و هر کسی را که دوست داری، سلام برسان. بگو وقت نشد خداحافظی کنم.
بندهای پوتینم را بستم و گفتم: خوب ننه، دیگر وقتِ خداحافظی است.
بغض ننهام ترکید و اشکهایش راه افتاد. گفت: چرا اذیّتم میکنی؟ با این کارهایت جگرم را خون کردی!
دلم نمیآمد ولش کنم و بروم. میخواستم بایستم و باهاش کمی حرف بزنم. دیدم او همین طوری که دارد گریه میکند، دنبال کلید خانه هم میگردد. فهمیدم نقشه کشیده است تا گیرم بیندازد. مثل رعد از سر دیوار پریدم پایین. ساک را روی کولم انداختم و دوان دوان رفتم طرف خانهٔ عبّاس و بقیّهٔ بَرو بچّهها.
ساعت تقریباً نه بود که به پادگان رسیدم. آنجا غوغایی بر پا بود. توی جمعیت به این طرف و آن طرف سرک میکشیدم که ببینم آقا و ننهام آمدهاند یا نه. الحمدللّّه نیامده بودند. دیگر رفتنی شده بودم.
با خودم گفتم: «دزفول که رسیدی، یک تلفن به آقا بکن و همه چیز را به او بگو.» سوار اتوبوس شدیم تا ما را به راه آهن ببرند. حرکت که کردیم، نفس راحتی کشیدم. دیگر خرم از روی پل گذشته بود.
اتوبوس جلوی در راه آهن نگاه داشت. پیاده شدیم و رفتیم طرف قطار. خواستم سوار قطار بشوم که صدای آشنایی به گوشم خورد. سرم را برگرداندم. از صحنهای که دیدم، چیزی نمانده بود غش کنم. آقایم و ننهام و ننه بزرگم، به همراه عمو و داداشها و خواهرهای قد و نیم قدم و … خلاصه یک ایل آدم، آنجا روبه روی من، همه، گوش تا گوش ایستاده بودند. چند نفری هم به خیال اینکه صف سوار شدن به قطار بعدی است، رفته بودند توی صف و ایستاده بودند. بیاختیار ایستادم و به آن منظره نگاه کردم. آقایم گفت: بیا، بیا اینجا!
میترسیدم جلو بروم، هجوم بیاورند و بریزند سرم و دست و پایم را ببندند و ببرند خانه. گفتم: از همین جا خداحافظی میکنم، وقت کم است.
آقایم که موضوع را فهمیده بود، گفت: نترس! کاری باهات نداریم. آمدهایم باهات خداحافظی کنیم. تو بیمعرفت که نیامدی.
آهسته و با ترس و لرز، رفتم جلوی ننهام ایستادم. چشمهای ننهام پر از اشک بود. به من نگاه کرد و گفت: بیا برویم بچّه! به خودت رحم نمیکنی، به ما رحم کن …
بعد رو به آقایم کرد و گفت: تو هم یک چیزی بهش بگو! همین جور نایست!
آقایم کلاهش را کمی عقب داد، جلوی سرش را خاراند و گفت: خودش عقل دارد، میفهمد. مادرم با عصبانیّت حرف او را برید و گفت: خوبه! خوبه! با همین حرفهایت بود که شیرش کردی. همهاش تقصیر توست.
بعد زد زیر گریه و آقایم را نشان داد و گفت: بچّه! حرفهای آقایت را ول کن، گوش نده. کمک به ننه هم خودش یک جبهه است، بیا برویم.
آقایم با خنده، رو به ننهام کرد و گفت: بس است زن! این قدر آب غوره نگیر!
ننهام برگشت و چپ چپ به او نگاه کرد. آقایم خندهاش را خورد و دیگر حرف نزد. ننهام دوباره صحبت را از سر گرفت. بلندگوی راه آهن اعلام کرد که «قطار تهران – اهواز هم اکنون از روی سکوّی…در حال حرکت است. از مسافران عزیز…» گفتم: ننه، دارد دیر میشود، باید بروم.
بعد دست به گردنش انداختم و صورت خیس از اشکش را بوسیدم. ننهام که می دید حرف هایش در من اثر نکرده، گفت: اگر این همه روضه را برای سنگ میخواندم، دلش آب میشد و گریه میکرد، ولی تو …
و حرفش را خورد. رویم را بوسید. بعد، بقچهٔ کوچکی را به من داد و گفت: یک خرده خوردنی است، برای توی راهت گذاشتهام.
بقچه را گرفتم و به طرف آقایم رفتم تا با او خداحافظی کنم. همان طور که با او روبوسی میکردم، مواظب حرکاتش هم بودم که یک بار دست نیندازد، مچ یا گردنم را بچسبد و برم گرداند خانه. تند ماچ میکردم و سرم را عقب میآوردم. آقایم که گویا بو برده بود، گفت: داری دعوا میکنی یا روبوسی؟ آخر کلّه خراب! بیخداحافظی سرت را میاندازی پایین، میروی حالا! اگر ننهٔ عبّاس راهنمایی نمیکرد و دم پادگان به ما نمیگفتند که میآیید اینجا، کجا پیدایت میکردم؟
بعد سرم را بوسید و گفت: نامه، نامه یادت نرود! اگر توانستی از تلفن هم کوتاهی نکن.
با یک یک افراد خداحافظی کردم. رفتم سوار قطار بشوم که ننهام صدایم زد و گفت:
– مواظب خودت باش بچّه! سرما ندهی خودت را! از غذایت هم کم و کسر نگذار. توی حمله هم «وَجَعَلنا مِن بَینِ ایدیهِم…» را زیاد بخوان تا ان شاء اللّّه دشمنانت کور بشوند … سپردمت به خدا.
سوار قطار شدم. قطار سوتی کشید و آرام آرام به راه افتاد. ننهام دوباره زد زیر گریه. آقایم آرام به دست او زد و چیزی گفت. ننهام در حالی که اشک از چشمهایش جاری بود، لبخندی زد. قطار از آنها دور و دورتر میشد. صدای آقایم توی بقیّهٔ سر و صداها گم شد، داشت یک چیزی میگفت.
قطار رفت و رفت. دیگر آقایم و ننهام به اندازهٔ یک نقطه شده بودند. نقطهای که تمام قلبم را گرفته بود. اشکهایم روان شدند. دست خودم نبود که گریه میکردم. باد گرم، دست خود را بر صورت و چشمهایم میکشید. انگار میخواست اشکهایم را پاک کند تا دیگران اشکهایم را نبینند. آن قدر نگاه کردم تا محوّطهٔ راه آهن با قطارها و واگنهای باریاش از نظرم محو شدند.
به کوپهمان برگشتم. بچّهها شلوغ میکردند و کوپه را روی سرشان گذاشته بودند. از دلم غم را هل دادم بیرون و مشغول صحبت و شوخی با بچّهها شدم.
محمّدرضا کاتب
جواب درک و دریافت صفحه 131 فارسی هفتم
گام به گام درس چهارده فارسی هفتم صفحه 131 درک و دریافت دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.
١- پیام این داستان چیست؟ همهی مردم وظیفه دارند از وطن و سرزمین و آزادی خود دفاع کنند.
۲- یک بسیجی نوجوان، چگونه میتواند در پاسداری و سازندگی کشور، سهیم باشد؟ با درس خواندن و کسب مدارج علمی بالا و به کار بستن علم و اخلاق در جامعه.